آمما بو باعث اولماز دوولتمیزه و نظامیمیزه که همئشه بیزیم
فیکیرمیزده دی چیخاق راهپیمالیغا
بیز اوزوموز یاخجی بیلیریک دولتین بیرینجی فیکری - ذیکری
بیز میلتیک دولتین بیرینجی دغدغه سی میلتین یئییب ایچمکی
دی نه بمب اتمی ، نیظامی ساخلاماغا
من اوزوم شخصن نئچه سری اوز قولاغیمنان ائشیتمیشم
رئییس جمهور و اوندان اَشاغا - یوخاری مقام لار اوز آقازاده لرین
میلتین یولوندا فدا ائلیب لر
آللاه بولار اَجر وئرسین
من دوولت وزیر لرینین یئرینه اولسایدیم
بو خیاونلارا چیخانلاری میندیریب اوتوبوسا اپاریب توکردیم افغانیستانا
افغانیستانان دا بیر ایکی اوتوبوس آدام ییغیب گتیرردیم ایرانا
بو ایش هم باعث اولار او گئدنلر بیلسین ایران افغانستانین یانین دا بهشت کیمی یئردی
افغانی لار دا کی باشین سالیب اشاغا ایشلیه جک یوخ اولماسا گلسین اولاردا تظاهراتا چیخسین !
یورولمیاسیز بالاخره بیر پیشنهادی دی محترم دوولت و وزیر لره
نه یول دان اثر وار ، نه زیروه دن ایز
غایه سیز ، اینامسیز داغلار آشیریق
دئمیرم جهاندا یاشامیریق بیز
یاشیریق بیلمیریک نه یه یاشیریق
سونمز بو ایکی بیت شعرینن میلتین یاشاییشین چالیشه چکیب دیر
معنی تحت لفظی این شعر میشه
دیگر نه از راهی که میریم خبری هست و نه از قله کوه ( نه از ارزوهایمان)
فقط کارمون شده راه رفتن بیخودی و گذشتن از کوه ها
نمیگم تو این جهان زندگی نمی کنیم
زندگی میکنیم اما نمیدونیم برا چه زندگی می کنیم
نقل این روز های ماست
ایندی ده وار آت شئیهه سی،
آتلیلارین گور صئیحه سی،
شانلی ائلین حق نفه سی،
اونون هایی، اونون سسی،
بو کوچه ده جینگیلده ییر،
ائل سازیندا دینگیلده ییر،
گویون اوزو پاریلداییر،
گولله سسی شاریلداییر،
" ایلدیریم " ین توپو شاخیر،
سنگره ائل سئل تک آخیر.
بویلان بیر باخ! او ائل گلیر،
ائل دئمیشکن گور سئل گلیر،
آت اوستونده اودور " سردار "،
اودور " باغوان "، اودور "سالار"؛
گونده ن یانمیش اوزو _ گوزو،
پولاددان دیر " سردار " اوزو؛
آرخاسیندا نه انسانلار،
قورخو بیلمز نه اصلانلار،
بونلار پولاد قالادیرلار،
پارلاق تاریخ یارادیرلار.
دئمه بونلار سوووشورلار،
ایتگین لیگه قوووشورلار؛
همان او یول _ اوایز یاشیر،
چونکو شانلی تبریز یاشیر؛
زمان حددین بو ائل آشیر،
" حاللاج " عشقی جوشور _داشیر،
حق سوزو وار اوره گینده،
ائل گوجو وار بیله گینده.


شهر ممقان گذشته از شهرتش به عنوان شهر ملی نخود و رواج دیرپای هنر سوزن دوزی در آن مشهور بوده است.
بعلت افزایش قیمت مواد اولیه ( پارچه، نخ و ابریشم) بهمراه کاهش قدرت خرید مردم و نبود حمایت کافی از آن و بازاریابی ضعیف ممقان دوزی در حال نابودی است. با وجود شهرت جهانی این هنر- صنعت عدم حمایت مسئولان محلی و دولتهای مختلف ایران آن را به وضعیت بحرانی رسانده است.
پیشینه ممقان دوزی مربوط به دوره قاجار و حدود ۲۵۰ سال پیش می باشد.

در زمان ناصرالدینشاه اولین تلگرافخانه تأسیس شد اما مردم استقبالی نکردند و کسی باور نداشت پیامش با سیم به شهر دیگری برود. به ناصرالدینشاه گفتند تلگرافخانه بیمشتری مانده و کارمندانش آنجا بیکار نشستهاند دستور داد به مدت یک ماه مردم بیایند مجانی هرچه میخواهند تلگراف بزنند و چون مفت شد همه هجوم آوردند. بعد از مدتی دیدند پیامهایشان به مقصد میرسد و هجوم مردم روز به روز زیادتر شد در حدی که دیگر کارمندان قادر به پاسخ گویی نبودند! سرانجام ناصرالدینشاه دستور داد سر در تلگرافخانه تابلویی بزنند بدین مضمون: به فرموده شاه از امروز حرف مفت زدن ممنوع! و اصطلاح حرف مفت زدن از آن زمان به یادگار مانده است.
شهردار فوراً دستور داد پمپ مکش آب بیاورند و خود نیز تا رسیدن پمپ، به کمک همکارانش سیل بند کوچکی جلوی در زیر زمین درست کرد. چند دقیقه بعد، آب زیر زمین خالی شد و پیرزن که حالش بهتر شده بود شروع کرد به دعا کردن مهدی باکری و گفت: خدا خیرت بدهد پسرم. آن شهردار فلان فلان شده کجاست تا کمی از غیرت تو یاد بگیرد؟!
اوائل انقلاب، "مهدی باکری" شده بود شهردار ارومیه و البته تنها 9 ماه در این سمت ماند و بعد، استعفا کرد و راهی جبهه ها شد و تا زمان شهادتش که فرمانده لشکر عاشورا بود، در منطقه ماند و حتی بعد از شهادت نیز؛ پیکر او هرگز پیدا نشد و به خانه بازنگشت.
در یکی از روزهایی که او شهردار ارومیه بود، باران شدیدی در شهر آمد و سیل مناطقی از شهر را فراگرفت. شهردار به همه گروه های امدادی ماموریت داد به مناطقی که سیل در آنها جاری بود بروند و به مردم کمک کنند. آن روز، سیل در بخش فقیر نشین شهر بیشتر از جاهای دیگر جولان می داد.
مهدی باکری نیز همراه گروه های امدادی راهی شد و در میانه کار متوجه ناله های پیرزنی شد که آب وارد زیر زمین اش شده بود. پیر زن گریه می کرد و می گفت که هر چه برای دخترش جهیزیه گرفته بود، در زیر زمین مانده است.
شهردار فوراً دستور داد پمپ مکش آب بیاورند و خود نیز تا رسیدن پمپ، به کمک همکارانش سیل بند کوچکی جلوی در زیر زمین درست کرد. چند دقیقه بعد، آب زیر زمین خالی شد و پیرزن که حالش بهتر شده بود شروع کرد به دعا کردن مهدی باکری و گفت: خدا خیرت بدهد پسرم. آن شهردار فلان فلان شده کجاست تا کمی از غیرت تو یاد بگیرد؟!
مهدی از او خواست که برای هدایت شهردار دعا کند و راهی ادامه عملیات امداد شد.
مهدی باکری، نه تنها آن روز خبرنگار و عکاس و حتی کارمند روابط عمومی شهرداری را با خود نبرد، که حتی به آن پیر زن و هم محله ای هایش هم نگفت که شهردار، خود اوست. مهدی، عاشق بود و فقط برای خدا کار می کرد.
سال ها گذشت و رسیدیم به 1401 و سیلی که امامزاده داوود تهران را در برگرفت. شهردار تهران بعد از فروکش کردن سیل، با کت و شلوار و عکاس راهی محل شد و کمی در گل ها راه رفت و دستوراتی داد و دم به دم نیز از او عکس گرفتند.
حتی وقتی به شهرداری برگشت و حتی وقتی داخل آسانسور شهرداری بود، از پاچه شلوار گل آلودش عکس گرفتند و در رسانه ها منتشر کردند تا عالم آدم بدانند که شهردار تهران، برای بازدید از محله سیل زده، پاچه های شلوارش گِلی شده است!
زیاده عرضی نیست جز این که از مهدی باکری ارومیه تا علیرضا زاکانی تهران، چقدر عوض شده ایم ما ... چقدر فرو ریخته ایم... چقدر... ! /عصر ایران