در ابتدای این کتاب مستطاب خواننده با بیوگرافی بهروز دهقانی آشنا می شود که به قلم علی اشرف درویشیان نوشته شده . اما پس از اینکه این اثر به دست برادر بهروز می افتد کاستی های آن را رفع و در یک یادداشت نسبت به تکمیل و رفع اشکالات علی اشرف درویشیان قدم پیش نهاده که نویسنده این سطور حیفش می آید که آن را تقدیم شما ننماید . این یادداشت در قالب نامه ای دوستانه به گرد آورنده کتاب یعنی  آقای یونس اورنگ خدیوی نوشته شده که در نوع خود خواندنی است بنگرید :

آقای یونس اورنگ خدیوی

ضمن سلام و احوالپرسی ؛ کتابی را که در مورد زندگی و آثار بهروز دهقانی منتشر کرده اید را مطالعه کردم ." من مرگ را سرودی کردم " ؛ این نام خیلی مناسب و با معنا است که انتخاب کرده اید . این نام شایسته ی بهروز دهقانی ( این اسطوره مقاومت ) است . تا زنده بود زندگیش را در راه خدمت به مردم صرف کرد ؛ و با مقاومت قهرمانانه ای خود و با مرگ حماسی اش در زیر شکنجه های رژیم شاه و تاثیری که در جامعه به جای گذاشت در واقع "مرگ را سرودی کرد".

به خاطر زحماتی که برای گرد آوری و انتشار این کتاب کشیده اید از شما کمال تشکر را دارم . تلاشی که برای شناساندن یکی از صدیق ترین مبارزان دوره ی شاه و یک نویسنده و مترجم متعهد را به جوانان امروز نموده اید ؛ قدردانی می کنم . و ارادتی که با مطالعه کتاب به شما پیدا کردم ؛ خواستم کمی در مورد دوران کودکی و زندگی بهروز دهقانی که در بخش پیش گفتار این کتاب نوشته شده است توضیحاتی بدهم .

ابتدا از آقای علی اشرف درویشیان تشکر می کنم که زحمت کشیده و این پیش گفتار را نوشته اند . البته ایشان برای نوشتن در مورد زندگی بهروز دهقانی به مقاله ی فرزندان راستین خلق که در نشریه ی نبرد خلق در سال 1353 نوشته شده است تکیه کرده اند که با کمال تاسف اشتباهاتی در آن متن وجود دارد .

اگر دو کودک پدر و مادرم را که پیش از تولد بهروز مرده بودند را به حساب نیاوریم ؛ بهروز چهارمین فرزند خانواده بود . هنگامی که او به دنیا آمد شغل پدرم چاه کنی بود .پدرم سه پسر خود را که بزرگ تر از بهروز بودند از همان کودکی همراه خود به چاه می برد . اما پس از تولد بهروز مادرم شرط گذاشته بود که تربیت بچه را خودش به عهده بگیرد . در نتیبجه هیچ وقت به پدر اجازه نداد که بهروز را همراه خود برای چاه کنی ببرد . واقعیت این چنین بود ؛ پس این جمله ی پیش گفتار درست نیست ؛ که "بهروز در بزرگ سالی روزهایی را به یاد می آورد که از بام تا شام همراه پدرش به چاه کنی می پرداخت و در عمق چند متری زمین پا به پای پدر کار می کرد و رنگ آفتاب را نمی دید " این موضوع در مورد سه برادر بزرگم صادق است . ولی همان طور که گفتم در مورد بهروز این چنین نیست . پدرم بعد ها به شغل میرابی روی آورد . در آن زمان لوله کشی نبود و پدرم آب را از راه قنات به خانه های مردم می رساند . در این شغل بود که مبتلا به پا درد و بعدها خانه نشین شد .

بهروز وقتی کوچک بود مانند همه ی بچه های زحمتکش در تابستان ها سعی می کرد یک جوری به خرج خانه کمک کند . برای نمونه یادم است که یک وقتی هندوانه به ترکی دم قارپیزی ( هندوانه ی کوچک دیمی که در آذربایجان بار می آمد ) و زمانی نیز چای خشک بسته ای می فروخت . وقتی پدرم مریض شد او در حالی که روزها درس می خواند توانسته بود در یک داروخانه کارگیر بیاورد و در آن جا کار کند . بهروز همان طور که دوستان او هم تصدیق کرده اند از هوش سرشار و استعداد بالایی برخوردار بود . به این دلیل در شرایط آن زمان توانسته بود انگلیسی را در آن حد  یاد بگیرد که در آن داروخانه شغل نسخه پیچی را به عهده بگبرد . به آن داروخانه ( ایران داواخاناسی ) می گفتند . در آن زمان بهرور در کلاس دوم یا سوم دبیرستان درس می خواند . در آن سالها مدرسه ها دو سره دایر بود . صبح ها از ساعت 8 تا 12 و بعد از ظهر ها از ساعت 2 تا 4 . دانش آموزان ظهر به خانه می آمدند و دوباره بعد از خوردن ناهار و استراحتی به مدرسه می رفتند . یادم می آید ظهرها که بهروز به خانه می آمد در کنار سفره می نشست ؛ در حالی که کتاب درسی دستش بود غذا می خورد .حواسش بیش تر به خواندن کتابش بود تا به خوردن غذا . سر انجام در فاصله ی کم تر از دو ساعت تکلیف های مدرسه را انجام می داد و به مدرسه می رفت . بعد از تعطیلی مدرسه در ساعت 4 ؛ به آن داروخانه می رفت و تا 11 شب در آن جا کار می کرد . از همان موقع بهروز مطالعه ی غیر درسی هم می کرد او شب ها تا دیر وقت بیدار بود تا آن جا که من به یاد دارم تا آخر عمرش نیز چنین بود . چون همیشه مشغول مطالعه و نوشتن بود . بعدها ؛ همکلاسی ها و دوستان دوره ی دبیرستان بهروز تعریف می کردند که در موقع امتحان تمام بچه ها اظطراب داشتند هرکدام از بچه ها کتاب در دست در حیاط دبیرستان با دلشوره درس می خواندند اما بهروز انگار نه انگار که امتحان دارد ؛ خیلی راحت مشغول کارهای معمولی بود . و جزو شاگردان ممتاز بود . با کمال تاسف موقع حمله ی ساواک به خانه ی ما در سال 1350 تمام مدارک تحصیلی و خیلی چیزهای دیگر بهروز را از جمله عکس هایش که در یک آلبوم به طرز مرتب از کودکی سال به سال در کنار هم چیده بود ؛ مورد دستبرد ماموران ساواک قرار گرفت و آن ها همه چیز را با خود بردند .

بهروز این شانس را داشت که در آغاز مدرسه رفتن کلاس اول را به زبان مادری خودش یعنی ترکی درس بخواند . سال 1324 که او شش ساله بود ؛ شرایط خوبی برای زحمت کشان در آذربایجان به وجود آمده بود . بعد رژیم شاه در آذربایجان بیش تراز هر کجای دیگر شرایط خفقان به وجود آورد . بهروز در این شرایط رشد کرد و از محیط و به خصوص خانواده و صحبت های پدر آگاهی سیاسی پیدا کرد . همان طور که در پیش گفتار آمده است بهروز در امتحان دانشسرای مقدماتی تبریز قبول شد . و در 16 سالگی وارد دانشسرای مقدماتی شد تا بتواند پس از دو سال معلم شود و معاش خانواده را تانین کند . در دانشسرا و از همان 16 سالگی بود که بهروز با صمد آشنا شد . از آن به بعد زندگی این دو به هم جوش خورد به طوری که زندگی هیچ کدام از آن ها را بدون دیگری نمی توان توصیف کرد . در این مورد اسد بهرنگی نوشته است که "بهروز نیز به همان دلیل به دانشسرا رفت که صمد آشنایی صمد با بهروز در تکامل فکری و عقیدتی او بسیار موثر شد ؛ این دو نفر در حد وسعشان با کوله باری از تجربه و عمل از دبیرستان آمده بودند و هر دو در دوره ی مصدق مبارزه را آزموده بودند ؛ هجوم قداره بندهای نظام کودتا را به مدرسه شان شاهد بودند "

در پیش گفتار نوشته شده است که صمد و بهروز به میان مردم و روستاها می رفتند و گزارشی از وضع روستاها و روستائیان تهیه می کردند . در این زمینه بد نیست بگویم که بهروز گاه مرا نیز که برادر کوچک تر از او بودم با خود به آن روستا ها می برد . صمد نیز یکی دو بار ؛ برادر کوچک خود جعفر را با خود آورد . من شاهد بودم که چطور بهروز و صمد پای صحبت روستاییان می نشستند و می دیدم که چقدر روستایی ها با بهروز و همین طور با صمد با صمیمیت برخورد می کردند . معلوم بود که بهروز و صمد در شرایط دیکتاتوری آن زمان نمی توانستند هر چه در روستا می دیدند را به همان صورت بنویسند و چاپ کنند ؛ اما در مورد تحقیقات بهروز از قره داغ – که البته در پیش گفتار به اشتباه قره باغ نوشته شده است – این طور نبود . این تحقیقات را بهروز در رابطه با گروهی که در آن فعالیت می کرد – گروه احمد زاده که بعد با مبارزان دیگری متحد شدند و چریک های فدایی خلق را به وجود آوردند – انجام داد . در قره داغ نیز در بعضی از روستاهایی که برای صحبت با روستاییان رفته بود من همراه بهروز بودم . باید خیلی مواظبت می کردیم که کسی از ماموران رژیم شاه متوجه این امر نشود که وظیفه ی من هم در آن جا همین بود . گزارش تحقیقات قره داغ خیلی مفصل است . آن طور که شنیدم کسانی در خارج از کشور هنوز آن را به صورت یک جزوه دارند . ولی با کمال تاسف اقدام به انتشار آن نکرده اند .

موضوع دیگر در مورد نشریه ی مهد آزادی آدینه است . آقای علی اشرف درویشیان نوشته است که انتشار این نشریه به وسیله ی دوستان نزدیک بهروز دهقانی صورت گرفت ؛معنای این جمله آن است که بهروز دهقانی خودش در انتشار آن سهمی نداشته است بلکه دوستان نزدیکش آن نشریه را منتشر می کردند . اما واقعیت این است که بهروز خود یکی از بانیان اصلی این نشریه بود . همه ی کسانی که در آن سالها بهروز را می شناختند این را می دانستند و آقای اسد بهرنگی نیز این موضوع را در صفحه های کتاب خودش در بخش انتشار مهد آزادی آدینه نوشته است . بهروز کار نویسندگی را برای آگاهی دادن به مردم از همان دانشسرا در سن 16 سالگی با انتشار نشریه ی خنده آغاز کرد و تا آخر عمر نیز این کار را چه با کارهای تحقیقی و چه با ترجمه ی مقاله ها و ... دنبال کرد که با کمال تاسف امروز تعداد محدودی از آثار او در دسترس نیست . در نشریه نبرد خلق سال 1353 نیز در مورد بهروز دهقانی چنین نوشته شده است : او با همراهی رفیق صمد که نامش از زندگی مبارزاتی رفیق بهروز جدا نیست و دوستان دیگر در شرایطی که تاریکی و خفقان همه جا را فرا گرفته بود و کورسوی جرقه ای از مبارزه ی سیاسی در میهن ما دیده نمی شد ؛ جوانه های امید و ایمان به مبارزه را در قلب های چون آتش خود پرورش می دادند و با کوشش خستگی ناپذیر کار می کردند ... با فعالیت دوستان در تبریز روزنامه ای به نام مهد آزادی آدینه منتشر می شد. "

چنانکه دیدیم و خواندیم این نامه ضمن اینکه فرازها و ناگفنه هایی از زندگی بهروز دهقانی را روایت می کند ؛ نقدی نیز بر کار آقای یونس اورنگ خدیوی می باشد که از طرف برادر صاحب ترجمه ارائه گردیده است .  محمد دهقانی یا خود برادر بهروز دهقانی از همسفر شدنش با بهروز در روستا های آذربایجان یاد می کند و یاد می کند که روستائیان چگونه صمد بهرنگی و بهروز دهقانی را در میان خود به گرمی جا می دادند . اما هرگز نمی گوید که حاصل آن دیدار و آمد شد ها چیستان ها و افسانه هایی شده که بعد ها آن دو به زبان مادری خود جمع و جور کردند اما متاسفانه توفیق چاپ حاصل نمی نمایند . اما آن دو جوان مصمم می شوند که نوشته های خود را به فارسی ترجمه نمایند . خوشبختانه این بار آن داستانها ؛ افسانه ها و متل ها چاپ می شود . قسمت اعظم  نوشته های ترکی بهروز و صمد یک بار در تبریز و یک بار دیگر در تهران چاپ شدند که امید می رود سایر نوشتجات چاپ ناشده این دو دوست  مهربان تر از برادر چاپ و نشر شوند . برادر بهروز دهقانی در این نوشته خود اذعان می کند که بهروز یادداشتهای چندی نیز داشته که در ازمنه روزگار از بین رفته و یا به بوته نسیان و فراموشی سپرده شده است . راقم این سطور به هنگام مطالعه چندین شماره مجله معلم امروز منتشره در تبریز متوجه شد که یک یادداشت نیز از بهروز دهقانی موجود می باشد که از دیده خیلی ها منجمله محمد دهقانی و اورنگ خدیوی به دور بوده . لذا نویسنده حیفش آمد که آن متن را به همراه این یادداشت تقدیم شما بزرگواران ننماید تا چه قبول افتد و چه در نظر آید .

سرعت

بهروز دهقانی

دانش آموز دانشسرای پسران

خیلی دیر شده بود ؛ ساعت در حدود 8 بود تا آمدم لباس بپوشم و قدری صبحانه بخورم یک ربع هم از 8 گذشت بکلی کلافه شده بودم . کفشها را به تندی پا کردم و بسم الهی گفته راه افتادم ...

از اتوبوس خبری نبود . چند دقیقه ای هم در ایستگاه اتوبوس منتظر شدم ولی دیدم توقف بی قایده است ناچار پیاده رهسپار شدم و برای اینکه سر وقت در مدرسه حاضر شوم بر سرعت قدمها افزودم . بطوری که از چند عابر دیگر جلو افتادم . در همین اثنا مرد عجولی به سرعت آمد و آمد تا بر من پیشی گرفت و به سرعت رفت . یک دقیقه بعد عابر دیگری که با سرعت زیادتری می آمد از من و عابر اولی نیز جلو تر زد ... !

این سرعت ها و این پیشی گرفتن ها مرا به فکر دنیا و مردمانش انداخت . دیگر موضوع مدرسه و دیر شدن پاک از یادم رفت ؛ فهمیدم که چطور می شود ملتی که با داشتن چهار صد سال سابقه تاریخی بر تمام دنیا سیادت و آقائی می کند و ملت دیگر که تاریخش از شش هزار سال هم تجاوز نمی کند هنوز جزو ملل ضعیف محسوب است .

دستگیرم شد که برای ترقی و پیشرفت باید کار کرد و به سرعت پیش رفت ... افسوس که نمی خواهیم کار کنیم و بر عابرین جاده زندگی پیش بگیریم ؛ اگر واقعا بخواهیم کارهای بزرگی از ما ساخته است چون خواستن ؛ توانستن است و زندگی روی پایه خواستنیها و توانستنیها بنا شده است ...

عابر دومی همچنان در میان انبوه جمعیت پیش می رفت ...


از وبلاگ استاد رضا همراز

سه شنبه 9 خرداد 1402
بؤلوملر : گون سوزلری,